باغبون يه گل جديد آورده بود ، يك گل رز قرمز و قشنگ و اون رو كنار ياس سفيد گذاشت ياس سفيد خيلي خوشحال بود ، حالا ديگه يه دوست جديد پيدا كرده بود ، ياس سفيد از باغبون خواست تا گل رز و ياس رو تو يك گلدون بكاره ، باغبون پير هم اون دو تا رو كنار هم كاشت ، گل ياس و رز تصميم گرفتن براي هميشه با هم باشن ، گل ياس يكي از گلبرگهاي خودش رو به گل رز يادگاري داد و از رز يك گلبرگ براي اينكه هميشه به ياد هم باشن گرفت ، يه روز كه ياس خواب بود گل رز از باغبون خواست تا اون رو تو باغچه بكاره ، آخه اون يكنواختي رو دوست نداشت ، وقتي ياس بيدار شد و جاي گل رو خالي ديد خيلي ناراحت شد ، دلش گرفت اما نتونست به رز چيزي بگه ، دلش نمي خواست رز رو ناراحت كنه ، تا وقتي كه ديد گل رز با علفهاي هرز باغچه دوست شده و گلبرگ سفيد ياس رو روي زمين انداخته ، گل ياس شكست ، خورد شد ، گريه مي كرد ، روزها مي گذشت و ياس به ياد روزاي كه با رز كنار هم بودن غصه مي خورد ، تا اينكه يه روز پير مرد يه گل شقايق رو كنار ياس كاشت ، گل شقايق هيچي جز مهربوني نداشت ، ياس تازه داشت معني دوستي و مهربوني رو مي فهميد ، خوبيه مطلق ، ديگه ياس هيچ چيز كم نداشت ... يك روز كه پير مرد چند تا گل شقايق تو باغچه مي كاشت، علفهاي هرز و گل رز رو كه خشك شده بود رو از باغچه چيد!!...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر