۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

سلام نا مهربانم ...

سلام نامهربانم

چوب خط روز های بی تو بودن که پر شد ، نامه ای برایت نوشتم ، نامه ای برای تو و برای این عکس میان قاب و برای این تپش کهنه در سینه .
نامه ام را می سپارم به دست باد . ببرد آنسوی تمام این دیوار ها ، این جاده ها ، این روز ها ... اصلاً ببرد ، آن سوی تمام نمیدانم هایی که دستانم را از دستانت جدا کرد ... باد می داند ، خوب می داند ، یادت نیست مگر ؟
خودش بود که آن روز لحظه ای قبل از غروب ، گره روسریم را از هم باز کرد و موهایم را به دست آشفته باد سپرد . حالا که گفتم یادم آمد ، باید روی پاکت بنویسم : برسد به دست نامهربانی که موهایم را با باد شانه میزد . آخر آدرس خانه ات را که نمیدانم .
روزی در پی جاده خاکی راهی بودم که تلاقی نگاهت راه بر پاهای برهنه ام بست . اصلا مینویسم :برسد به دست همان نگاه ...
همان نگاهی که آیینه امیدم بود و نوید فردا هایی روشن ، فردا یی که تلاقی آرزو هایمان بود و کور سوی فانوسی در مسیر این راه تاریک ...
فردا ...
فردایی که هنوز در راه است ... !
امّا نه ، این دو خط نامه که جای این حرف ها نیست ، همین لبخند پشت قاب عکس هم با من قهر میکند ، اگر دوباره قصه دلتنگی از نو تازه کنم ، بگذار اصلاً از میهمانیم بگویم :
جای تو خالی ، چند وقت پیش بود که تکرار این روز های بی خاطره را جشن گرفتم ؛ مهمانی که نبود ، من بودم و قاب عکس تو ... سفره ای چیدم در خور مهمان . شمع بود و گل سرخ بود و دو خط دست نوشته ...
شرمنده که شادی سر سفره ام کم آمد .
برکت خدا به سر سفره تو !
این گناه دوستی من بود که قهر خدا در پی داشت و قحطی نعمت .
چه بگویم ؟
شاد باد روزگار تو
که همین خشکیده لبخند گوشه لبانت
سهم سفره خالی ماست از این سال های بی برکت ...
چه شبی بود آن شب که چوب خط روز های بی تو بودن به سر آمد و نامه ای برایت نوشتم .

میسپارمش به دست باد ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر