می خوام امشب تو را نیز از دفترم خط بزنم
چه سود از ترانه ای که حقیقت پیش رویش نیست !
از سوختن بی صدا می ترسم
از شعرهایم نیز
تو را خط می زنم
تا آسمانی که دیگر نیست
افسوس که ثانیه های انتظار در پس لحظه های خالی
به شمارش دردها می ماند ...
پیوسته ...
بی پایان
تو را خط خواهم زد
و باز تنهاییم را خواهم سوخت
پوسیدن در این زمین خاموش
میان مردمانی دروغ
با بوی تعفن جاری در فضا
که پیوسته بی ذره ای تقدیر وبلوغ نفس می کشند
زیر قابی از ماه
بی پروا عرق می کنند
می نویسند از عشق
افسوس ...
فریاد ساده ای از دوست
چیزی در من فرو می ریزد
لغزشی در دل
چشمهایی خیس
لمس مشتی بر دیوار
جای لبخندی بر دست
آه اگر باران ببارد
دیگر چیزی نمی شنوم ...
صدای خرد شدنم گوشهایم را کر کرده
ساعتم سکته کرده
ساعت سراب است ...
باید بخوابیم تا کسی بیدارمان کند
باید بدانیم هر چه دیدیم همه خواب است
تقدیر بر این است که بی صدا در میان رازهایمان بشکنیم
زخمهای من اینبار
در آیینه رخنه می کنند
به وقت همیشه و هیچ ...
چیزی در من فرو می ریزد
شبیه همان صدای ویرانی که امروز اتفاق افتاد
امشب آنقدر تو نیستی
که به دیوار روبرو می گویم
امروز روز طلوع خورشید است
اما خورشید از همیشه سردتر است
سردتر ...
خسته تر ...
تنهاتر...
نشسته ام با جامه سپید عریانی
نقش امیدهای کاغذی برخاک می کشم
به آسمان نمی رسد دستم
تا واژه های تاریک نیستی بر خاک بنشانم
و از فضای مبهم دیروز خاطرات ماسیده در گیج گاهم را آرام کنم
دور می شوم ...
دورتر از هر چه که فکرش را بکنی
آنجا که رویا خود نیمه تاریکی از خوشبختیست
چه سود از ترانه ای که حقیقت پیش رویش نیست !
از سوختن بی صدا می ترسم
از شعرهایم نیز
تو را خط می زنم
تا آسمانی که دیگر نیست
افسوس که ثانیه های انتظار در پس لحظه های خالی
به شمارش دردها می ماند ...
پیوسته ...
بی پایان
تو را خط خواهم زد
و باز تنهاییم را خواهم سوخت
پوسیدن در این زمین خاموش
میان مردمانی دروغ
با بوی تعفن جاری در فضا
که پیوسته بی ذره ای تقدیر وبلوغ نفس می کشند
زیر قابی از ماه
بی پروا عرق می کنند
می نویسند از عشق
افسوس ...
فریاد ساده ای از دوست
چیزی در من فرو می ریزد
لغزشی در دل
چشمهایی خیس
لمس مشتی بر دیوار
جای لبخندی بر دست
آه اگر باران ببارد
دیگر چیزی نمی شنوم ...
صدای خرد شدنم گوشهایم را کر کرده
ساعتم سکته کرده
ساعت سراب است ...
باید بخوابیم تا کسی بیدارمان کند
باید بدانیم هر چه دیدیم همه خواب است
تقدیر بر این است که بی صدا در میان رازهایمان بشکنیم
زخمهای من اینبار
در آیینه رخنه می کنند
به وقت همیشه و هیچ ...
چیزی در من فرو می ریزد
شبیه همان صدای ویرانی که امروز اتفاق افتاد
امشب آنقدر تو نیستی
که به دیوار روبرو می گویم
امروز روز طلوع خورشید است
اما خورشید از همیشه سردتر است
سردتر ...
خسته تر ...
تنهاتر...
نشسته ام با جامه سپید عریانی
نقش امیدهای کاغذی برخاک می کشم
به آسمان نمی رسد دستم
تا واژه های تاریک نیستی بر خاک بنشانم
و از فضای مبهم دیروز خاطرات ماسیده در گیج گاهم را آرام کنم
دور می شوم ...
دورتر از هر چه که فکرش را بکنی
آنجا که رویا خود نیمه تاریکی از خوشبختیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر